یکی بود یکی نبود...
تو بودی و من نبودم ، تو آفریدی و من آفریده شدم
جمعمان جمع بود : تو ، من ، فرشته ها و عشق و عرش و صدای خنده
چقدر به دنبال پروانه ها دویدن لذت داشت ، وقتی پاهای کوچکم خسته می شد....
تو مرا به آغوش می کشیدی ، نوازشم می کردی ، برایم لالایی می خواندی و من در آغوش گرمت
آرام آرام به خواب می رفتم...
چه خواب های قشنگی می دیدم ، خواب سجده ی ملائک بر من ...
وقتی که بیدار می شدم باز من بودم لبخند های عاشقانه ی تو و عشق بازی هایمان ...
چه روزهایی که دست در دست فرشتگان قدم می زدیم و او برایم از تو می گفت ...
یک روز وقتی بیدار شدم و سر از سینه ات بر داشتم احساس عجیبی داشتم
سر برگرداندم ، چشم های فرشتگان پر از اشک بود ...
ولی تو مثل همیشه لبخند زدی و در حالی که نوازشم می کردی گفتی :
عزیزترین مخلوقم ، زیباترینم ! می خواهم راهی سرزمینی دیگرت کنم
اما همچنان با تو و در تو خواهم بود ، همیشه و همه جا
می بینمت و می شنومت ، هر گاه احساس دلتنگی کردی صدایم کن
بدان که من فراموشت نکرده و نمی کنم
خدایم !
اعتراف می کنم از همان لحظه چیزی شبیه ترس قلب کوچکم را لرزاند
نمی دانستنم کجا ، ولی رفتم ...
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !