من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی
خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛
شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا
مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا
در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم
؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده
او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم
و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا
فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم...
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و
با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت :
« تو فقط پا بزن ».
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !