قفسم را مي گذاري در بهشت تا عطر مبهم دوردستي مستم كند . تا تنم را به ديوارها بكوبم . تا تن كبودم درد بگيرد. و درد نردبانيست كه آنسويش تو ايستاده اي براي در آغوش كشيدنم.
اما من آدم متوسطي هستم و بيش از آنچه بايد خودم را درگير نمي كنم. با هيچ چيز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه ميكشم. تن نمي كوبم به ديوارها كه درد مرا به تو برساند.
قفسم را مي گذاري در بهشت تا تاب خوردن برگها تا سايه ي بي نقص درختان انبوه ديوانه ام كند. تا دست از لاي ميله ها بيرون كنم . تادستم لاي ميله ها زخم شود. وزخم دالاني است كه در پايانش تو ايستاده اي براي در آغوش كشيدنم.
اما من آدم متوسطي هستم . و خود را درگير نمي كنم. با هيچ چيز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه مي كنم. و دستم را زخمي هيچ آرزويي نمي كنم.
با من چه باید بکنی؟ که به میله هایم به فضای تنگم به دیوارها آنچنان مانوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد.
بالهایم چیده نیست پاهایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره درخت مرده است. واژه آسمان مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد
من صحنه را سالهاست ترک کرده ام . . .