چه شبی است امشب خدایا....
این بنده تو هیچ گاه اینقدر بی تاب نبوده است این دل هیچگاه اینقدر نلرزیده است
این اشک اینقدر مدام نباریده است چه کند علی با اینهمه تنهایی؟؟
ای خدا درسوگ پیامبرت که سخت ترین مصیبت عالم بود دلم به فاطمه خوش بود اما...
اکنون چه بگویم؟اینهمه تنهایی را کجا ببرم؟
با رفتن او خستگی های گذشته رانیز بردوش خود احساس میکنم
خسته ام خدایا چقدرهم خسته ام....
چگونه بدن این عزیز را شستوشو کنم؟اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود
اب را براوحرام میکردم و اگردفن واجب نبود خاک راهم بربدنش حرام میکردم
اما چه کنم این سنت دست وپاگیر زمین است
حیف است این جسم اسمانی درخاک .فرشتگان که به اندازه من فاطمه را نمیشناختند
ومثل من دل در گرو عشق فاطمه نداشتند زجه میزند << پس تو سزاوارتری برای گریستن
علی!!چون فاطمه فاطمه توبوده است>>
نازنینم کجایی که ببینی رازهایم را به چاه می گویم و می گریم.
فاطمه ام! کاش می گفتی وجودم را شرحه شرحه کنم، اما بار این درخواست سنگین را بر
شانه هایم نمی گذاشتی، که اکنون، در این سیاهی نفرت انگیز، جسم نیلوفری ات را با
دست های خودم غسل دهم و کفن کنم؛
آن هم چنین پنهان و دور از چشم خواب زده هایی که تو را از من گرفتند! که تو را غریبانه به
خاک بسپارم، بی آن که حتی نشانی از بی نشانی هایت بر زمین بماند
و اینک، آن چه به جای مانده است، دری سوخته است و بستری که زمانی آرامگاه پیکر
نیلوفری کبود بود و طفلانی یتیم، که داغ نبود دست های نوازش مادر، بر قلب های کوچکشان
چنگ می زند و کودکانه، معصومیت خویش را در بی سرپناهی تاریک و سردِ خانه گریه می کنند.
و علی، چقدر تنهاست...!
من با که گویم این که بهارم خزان شده
ماهم به خاک تیره غربت نهان شده
بانوی بی نشان که به هرسو نشان ز اوست
رفت از برم به قامت همچون کمان شده